یه کتاب خووووب
|
||
خانه کتاب های خوب |
برکت
به قلم: ابراهیم اکبری دیزگاه
از نکات مثبت شروع می کنم اما اصل سخنم در نکات منفی و متناقض اش هست.
آقای اکبری دست روی موضوع خوبی گذاشته است. موضوعی که بسیار مستعد قلم فرسایی است اما متاسفانه چندان روی آن کار نشده. این کتاب راکه می خواندم با خودم می گفتم ای کاش طلبه های مبلّغ خود را ملزم می کردند به نوشتن خاطرات واقعی از تجارب تبلیغشان. آنوقت وقتیکه آنها را می خواندی متوجه اشکالات این رمان می شدی.
«یونس» این قصه ویژگی های خوب بسیاری دارد اما نه به اندازه ای که بتوان او را طلبه ای مبلّغ دانست.
او قلب مهربان و رئوفی دارد. این را از گریه های گاه و بیگاه و نیز رفتارش با حیوانات می توان فهمید.
او حتی برای گاوی که وحشی شده بخاطر گوساله ای که دارد دل می سوزاند و مانع کشتن اش می شود اما خودش مدتها از کنار مهر پدر و مادرش ساده گذشته و وجود خود را از آنان محروم کرده!
دیگر ویژگی خوبی که «یونس» دارد عدم سختگیری در مسائل دینی است بطوریکه در احکام دین به هرکس به مقدار ظرفیت و شرایط اش تحمیل می کند . نکته مهمی که در امر تبلیغ مخصوصا در مناطق محروم و روستایی بسیار حایز اهمیت است.
مثلا جاییکه به پیرمرد می گوید بجای روزه های قضا شده باید روزه بگیری و کفاره بدهی.
پیرمرد روزه را قبول می کند اما کفاره را نه. یونس می گوید: باشه فعلا تو قضا شو بگیر.
نویسنده به شرایط سختی که مبلّغین در مناطق محروم تحمل می کنند به خوبی اشاره کرده؛ کمبود امکانات ، جهل و خرافه، نقص فرهنگی و....
اما گاه در توصیف این فضا چنان اغراق کرده که دچار تناقض گویی شده!
روستایی که فاصله زیادی با شهر ندارد، وسایل ارتباطی مثل موبایل در آن رواج دارد، سخنرانی های کارشناسان روز به آنجا می رسد اما اغلب رفتارها آنرمال بنظر می رسد!
اینکه در هر روستایی دو سه نفر شیرین عقل و غیرطبیعی باشند باورپذیر است اما این حجم از انسان های آنرمال در یک روستا واقعا قابل پذیرش نیست
کسیکه اصلا با زندگی طلبگی و مبلّغین آشنایی نداشته باشد این کتاب را خوانده و سرگرم خواهد شد اما کسیکه با این افراد آشنایی دارد متوجه تفاوت فاحش «یونس» با مبلّغین خواهد شد.
«یونسی» که اصلا از اول نیت درستی برای رفتن به تبلیغ ندارد. هدف او فرار از دست همسر ناسازگارش هست. گیرم صرفا یونس اینگونه بوده اما در خلال داستان سعی می کند این مساله را به طلبه ای دیگر و حتی به امام موسی صدر هم تسری بدهد. اینکه هدف مبلغین از ترک خانه و کاشانه شان نه نیت مقدس اصلاح امت پیامبر (ص) بلکه نوعی فرار از مشکلات محیطی شان است.
و این به واقع هر خواننده ای را نسبت به مبلّغین بدبین می کند.
و طبیعی است که فرد وقتی با این نیت به تبلیغ برود نه حوصله مطالعه خواهد داشت، نه سخنرانی منظم و منسجمی (یونس اغلب در این زمینه که درباره چه چیزی سخنرانی کند سردرگم است) نه برنامه درست و از پیش تعیین شده ای برای تبلیغ خواهد داشت و نه خواهد توانست به ساده ترین سوالات اعتقادی پاسخ دهد و هر روز بین کتابها با بی حوصلیگی دنبال متن سخنرانی خواهد بود.
نویسنده در پایان می خواهد ثابت کند که «یونس» با بقیه طلبه ها فرق دارد و توانسته در دل مردم جا باز کند و موثر باشد اما خواننده هرچقدر جستجو می کند عمل و برنامه و کار خاصی از یونس پیدا نمی کند تا این موثر بودن را به آن ربط دهد.
یونس بیش از آنکه به فکر راههایی برای نفوذ در دل اهالی داشته باشد صرفا یا با افکار خود درگیر است و یا فقط تاکید بر دائم الوضو بودن و نماز شب خودش دارد. (که آن هم گاهی برای فرار از پاسخ به سوالات است!)
یونس در حقیقت نه هدف و نیت درستی از امدن به انجا داشته نه برنامه ای برای تبلیغ و نه مبارزه با نفسی که او را ملزم به ادامه مسئولیت اش کند . او مردم روستا را تحمل می کند نه برای هدایتشان ؛ بلکه بخاطر اینکه نمی تواند فرار کند و چاره ای جز ماندن ندارد.
نکته دیگری که از ارزش دینی و اعتقادی این رمان می کاهد اهانتی است که در خلال داستان به آقای رائفی پور می کند. مگر نه اینکه اقای رائفی پور بسیار بیشتر از برخی طلبه های مبلّغ توانسته در زمینه اصلاح باورهای دینی موثر باشد. چیزی که یونس داستان از انجام آن به واقع عاجز است. ص83
و نکته پایانی اینکه: مگر طلبه ها همه احکام دین را از یک منبع نخوانده اند؟
چرا نویسنده اصرار دارد به خواننده القا کند که طلبه ها هر کدام مطابق با سلیقه خود و متفاوت از همدیگر احکام شرعی را پاسخ می دهند؟
گویا منبع تعلیمی دینی یکسانی وجود ندارد و طلبه ها هر کدام سرخود احکام تولید می کنند!
خلاصه اینکه در این رمان اثر و حرکت خاصی از یونس دیده نشد. هرچه بود الطاف الهی بود که به دادش می رسید و آبرویش را حفظ می کرد.
امیدوارم نویسنده عامدانه سعی در تخریب وجه مبلغین نداشته باشد چرا که در این صورت مدیون صدها مبلّغی خواهد بود که مخلصانه و جهادی برای اصلاح باورها و سبک زندگی مناطق محروم تلاش می کنند
رمان : آسمان شیشه ای نیست
به قلم: مرتضی انصاری زاده
یکی از کتابهای متفاوتی بود که خوندم. متفاوت از جهات دغدغه و قلم نویسنده.
حامد جوان دانشجویی که از محیط فرهنگی مذهبی وارد فضای متفاوت دانشگاه تهران می شود.
علاقه دیرین اش به دختر خاله اش و همچنین آشنایی اش با یکی از دختران دانشگاه آغاز تزلزل فکری و اعتقادی و روحی او می شود...
فضای ذهنی و نیز محیطی شخصیت داستان بسیار ملموس و باورپذیر و قابل درک است.
شک و تردیدی که گربیای بسیاری از افراد را در مقطعی از زندگی می گیرد و تداوم شان بستگی به نوع برخورد هر شخص با آن سوال خا و تردید هاست.
سوال ها و تردیدهایی که لازمه هر اعتقادی است به شرطی که این دوران شک و تردید مقطعی باشد و فرد بتواند به سلامت از آن عبور کند نه اینکه در باتلاق شک و تردیدها گیر کند.
منتها نقدی که به نظر من بر این رمام وارد است این است که در تمام طول داستان خواننده منتظر راهی برای رهایی از این فضای مبهم و مردد است و منتظر ثبات و روحی و آرامشی حداقل نسبی است که چندان اتفاق نمی افتد. یعنی نویسنده انواع سوال های ریز و درشت را مطرح می کند بدون اینکه نهایتا حداقل راه حل مختصری پیش پای خواننده بگذارد.
رویارویی و آشنایی شخصیت داستان با «فیلیپ» می توانست نقطه عطفی برای داستان باشد و به واقع خواننده نیز منتظر نکات مهمی از فلیپ بود که متاسفانه این فضا به سادگی از دست می رود بدون اینکه چیزی گیر خواننده بیاید.
نه اینکه او بتواند پاسخ تک به تک سوال های حامد را بدهد -که چنین انتظاری معقول نیست- بلکه در چند جمله را رسیدن به ثبات روحی و فکر را نشان اش بدهد.
در هر حال اثر ارزشمندی است منتها برای کسانیکه حداقل اوایل دوران پر تنش نوجوانی را سپری کرده اند .
قسمتی از متن کتاب:
نگران بود که همه عمر و به خصوص جوانی اش را با این شک و تردیدها بگذراند.
می ترسید که فردا که از خواب بیدار شود، چیزی پیش بیاید و مردم جهان به دو گروه تقسیم شوند و مجبور شود در یکی از دو گروه بایستد و رفتن به طرف گروهی که چیزی از درون او را به طرف فرا می خواند، یقینی لازم داشته باشد که فاقد آن است...
***
بله آسمان شیشه ای نیست تا همه بتوانند به راحتی حقایق عالم بالا را مشاهده کنند و به راحتی به یقین برسند
به قول «فیلیپ» ؛ گاهی لازمه آدم برای اعتقاداتش رنج بکشه!
اگه کلی سوال و شبهه و نقد درباره جایگاه و حقوق زن ها داری
اگر فکر می کنی در اسلام نسبت به زن بی عدالتی شده
اگر می خوای بتونی به درستی از هویت زن دفاع کنی
این کتاب رو از دست نده!
شما با خوندن این رمان، با نظریه های تاریخی درباره «زن»
با فعالیت های «فمنیستی» در جهان
با تعریف زن از نگاه اسلام اشنا می شین.
قسمتی از متن کتاب:
سمیه با لحنی طعنه آمیز گفت:
فکر می کنم چیزی داریم به نام حیای زنانه یا دخترانه!
فهیمه عینکش را که پایین آمده بود، بالاتر گذاشت و گفت:
پس فشارها و محدیودیت هایی که بقیه برامون ایجاد می کنن چی؟
عاطفه دیگر مهلت نداد که فهیمه چیزی بگوید، ناله ای کرد و گفت: ای قربون اون دهنت برم فهیمه جون که گل گفتی، فدات بشم. زدی توی خال! مدینه گفتی و کردی کبابم. آقا من یکی طرف فهیمه ام! چون می فهمم چی داره می گه.
هرچه درباره امام و امامت تا حالا شنیده و خوانده ای فعلا بگذار کنار. ذهنت را از این موضوع خالی کن.
انکار هیچ چیزی درباره امام نمی دانی، امامت چیست؟ امام کیست؟ اصلا چه نیازی به وجود امام است؟ خب!!!
حالا رمان دلنشین "اقیانوس مشرق" را بردار و بخوان.
رمانی که از اوج تشنگی در کویر تو را تشنه تر و تشنه تر می آورد تا اقیانوس بیکران و جرعه جرعه می نوشی از آب حیاتی که برای جاودانه شدن دنبالش هستی.
نوش جان!
یه رمان جذاب بخونید و در عین حال با جزئیات تشکیلات «فرقه بهائیت» اشنا شوید.
نویسنده این رمان یعنی خانم رئوفی، خود بهائی بودند که بعدا با کشف حقایقی مسلمان شدند.
این حقایق را از دست ندهید.
قسمتی از متن کتاب:
تشکیلات طوری ما را تربیت کرده بود که در مواجهه با چنین کسانی احساس برتری کنیم و به خود ببالیم که دیگر منتظر حضرت مهدی نیستیم و پیرو دینی هستیم که از اسلام برتر است. اما من در اینجا و در این خانه احساس کمبود می کردم...
***
گفتم: "پرویز زیاد به من دل نبند هنوز هیچ چیز معلوم نیست"
گفت: "هیچوقت نمی شود آینده را پیش بینی کرد. اما من تمام توانم را برای به دست آوردن تو خواهم کرد...."
یادت باشد
روایتی لطیف و دلنشین از یکی زندگی عاشقانه
که به عشقی بزرگتر ختم می شود
زندگی شهید مدافع حرم؛ شهید حمید سیاهکالی
به روایت همسرشان.
با خواندن این کتاب در مقابل عظمت روحی و ایمان شهدا متحیر می شوید!
قسمتی از متن کتاب:
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم منو بی خبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم:«یادم هست! یادم هست!».
آب نبات هل دار
به قلم: مهرداد صدقی
داستانی شیرین که قلم طنز مهرداد صدقی جذابیت آن را دو چندان کرده است.
این کتاب شروع خوبی برای علاقه مند شدن خودتان و یا فرزندانتان به مطالعه است.
محسن فرزند سوم و آخر خانواده ای در بروجرد است.
و داستان کلا از زبان محسن روایت می شود که شخصیتی بسیار بامزه و پر از شیطنت دارد.
مهرداد صدقی دوران کودکی و نوجوانی محسن در دهه شصت و اتفاقات مربوط به آن زمان را چنان جذاب و ملموس به تصویر کشیده است که بسیاری از اتفاقات و صحنه های برای افرادی که آن زمان ها را تجربه کرده اند کاملا آشناست
قسمتی از متن کتاب «آبنبات هل دار»:
اولین بار بود که کسی از آمدن نامه محمد خوشحال نشد. خبر داده بود که فعلا نمیتواند بیاید و آمدنش بنابه دلایلی به تعویق افتاده است. آقاجان چند بار نامه را بالا و پایین کرد. انگار شم پلیسیاش گل کرده بود. گفت: «احتمالا عملیاتی چیزی دارن؛ وگرنه هرجور بود میآمد.»
ملیحه که از نیامدن محمد دلخور شده بود، سعی کرد از جنبه دیگری هم به ماجرا نگاه کند.
- یعنی عملیات انقدر واجبه؟ حالا برای ما یَم که نه، لااقل برای مریم که باید میآمد. طفلی خیلی بیتابی مکنه.
مامان هم خودش و بقیه را دلداری میداد. البته خود مامان هم ترجیح میداد محمد هرچه زودتر برگردد.
ملیحه با مشاوره مریم تصمیم گرفت هرطور هست محمد را برگرداند. برای همین مخفیانه برای محمد نامه نوشت و آن را به من سپرد تا پست کنم. اما من که تحریک شده بودم تا نامه را بخوانم، وقتی فهمیدم آنها میخواهند به بهانه مریضی بیبی محمد را به خانه بکشانند؛ تصمیم گرفتم تا به جای این نامه، خودم برای محمد نامهای بنویسم؛ اما هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید. عاقبت نوشتم که یک نفر به خواستگاری بیبی آمده و بیبی گفته تا محمد نیاید به کسی جواب نمیدهد.
چند روزی گذشت و محمد تلفن کرد. رنگم پرید. خودم را زیر لحاف قایم کردم و یواشکی گوشه لحاف را بالا دادم تا ببینم چه اتفاقی میافتد. محمد میخواست با بیبی صحبت کند؛ اما ملیحه و مامان، بدون اینکه گوشی را به بیبی بدهند، میگفتند شرایط روحی بیبی برای صحبت مساعد نیست و فقط منتظر آمدن اوست. مامان هر چه را محمد در تلفن به او میگفت عمداً بلند بلند تکرار میکرد تا ملیحه و بیبی هم متوجه شوند و به او همفکری بدهند.
- ها، پس چی که راسته...یعنی چی که لازم نکرده؟ تو الان اگه بیبی ر ببینی چقدر برای آمدنت بیتابه!... مگه اینجوری خیلی داره اذیت مشه... این حرفا یعنی چی محمدجان؟ ناسلامتی بیبیتهها...
محمد گفت حتی اگر یک درصد قرار بوده بیاید، آمدنش برای این جریان غیرممکن است. حتی به بیبی هم سفارش کرد باهمین شرایط بسازد. نه محمد میدانست جریان چیست و نه مامان و نه بیبی. همه به خصوص خود بیبی حسابی ناراحت شده بودند.
من که دیدم بیبی دارد به محمد و به خصوص به مریم بیگناه بد و بیراه میگوید، قبل از آمدن آقاجان، مجبور شدم حقیقت ماجرا را بگویم. مامان با عصبانیت سرم داد زد و هرچه فحش بلد بود و ردیف کرد.
- بیشورِ نفهمِ اخمقِ ذلیلمرده خاکبرسرِ... همین کاره که تو کردی؟!
ملیحه هم ار فرصت سواستفاده کرد و یک پسگردنی به من زد و در رفت. تنها کسی که با من دعوا نکرد بیبی بود. بعد از دعوای همه، با مهربانی و در حالی که لبخندی بر لب داشت پرسید: «محسن، ای گلّه بخوری تو. مِگَم خواستگاره کی بود؟!»
آقاجان که غیرتی شده بود، بعد از زدن پسگردنی و گفتن این مسئله که باید فردا دوباره موهایم را با نمره چهار بتراشم و از هفتگی هفته بعد هم خبری نیست، مجبورم کرد نامهای برای محمد بنویسم و همه چیز را توضیح بدهم. کلاً آقاجان همیشه منتظر بهانهای بود تا هم هفتگیام را ندهد و هم موهایم را کچل کند. انگار کلید حل همه مشکلات عالم در کچل کردن من بود!
خاطرات سفیر
به قلم: نیلوفر شادمهری
تصویری زیبا و دلنشین و راستین از یک بانوی مسلمان ایرانی
نیلوفر شادمهری در این کتاب خاطرات یکسال حضور خود در فرانسه را نوشته است.
دختری 24 ساله که برای تحصیل در مقطع دکتری رشته طراحی صنعتی به فرانسه رفته است.
نیلوفر از همان آعاز تحصیل خود در فرانسه متوجه می شود که اطرافیان او که از کشورها و ملیت های مختلف هستند، با توجه به تبلیغات سو، اطلاعات غلطی از ایران و ایرانیان و شیعیان دارند.
و نیلوفر خواه ناخواه می شود سفیر معرفی واقعی ایران و شیعیان
ودر حقیقت جلوه ای از یک زن مسلمان ایرانی.
متن پشت جلد کتاب:
«و من شدم ایران!
من باید پاسخگوی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم ...»
متنن و قلم کتاب انقدر جذاب و دلنشین هست که مطمئن باشید یک روزه تمام اش می کنید . بدون اینکه احساس خستگی کنید.
قسمتی از متن کتاب:
...خانوم وکیل درحالیکه فریاد می زد گفت: «من از همه شما روزنامه نگاران و آزادی خواهان می خوام که به داد زنان و کودکان ایرانی برسید..»
کاش در دروس رشته حقوق موکدا بنویسن که وکیل مدافع باید دفاعیه رو به قاضی عادل ارائه کنه ، نه به قاتل!
دختر شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
همسر شهید ستار ابراهیمی هژیر
به قلم: بهناز ضرابی زاده
چه بسیار زنان قهرمانی که جانانه در راه عشق و ایمان جنگیدند.
و همچون کوه، صبور و پا برجا ، مسوولیت های بزرگ را به دوش کشیدند
و الحق که سربلند شدند...
«قدم خیر محمدی» یکی از آنهاست.
.
.
.
«قدم خیر» دختری روستایی، با تمام پاکی و نجابت اش، عشق و وابستگی زیادی به خانواده و پدرش دارد.
با «صمد» نامزد می شود اما نجابت کودکانه اش مانع از شکوفایی عشق و محبت اش به او می شود.
«صمد» نهایتا موفق می شود دل او را ببرد
و به این ترتیب وارد زندگی پر تلاطم «صمد» می شود...
.
.
.
قسمتی از متن کتاب «دختر شینا»:
باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگهای کوچک شان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سر سبز و هوای مطبوع و دلنشین ، لذتبخش بود.
یکدفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درختها صدایم می کرد.
اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درختها بود پرید توی باغچه.
تا خواستم حرکتی بکنم سایه از روی دیوار دوید و آمد روبرویم ایستاد.
باورم نمی شد! «صمد» بود!
با شادی سلام داد .دستپاچه شدم . چادرم را روی سرم جابجا کردم . سرم را پایین انداختم و بدون اینکه بزنم و یا جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دوتا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم!
دخیل عشق❤️
به قلم:مریم بصیری
حکایت عشق هایی مطهر و دل هایی آسمانی.
مفهومی وسیع و زیبا از "زن".
این کتاب شما رو یک شب بیدار نگه خواهد داشت!
🌿🌺🌿
"حوریه" دختری که تا چهل سالگی مجرد مانده، فقط به
این دلیل که نذر کرده با یک جانباز ازدواج کند.
در آغاز جوانی اش به عنوان نیروی امدادی، پرستار رزمندگان زخمی بوده و آنروزها با دیدن جوانانی که در اوج لذت و زیبایی های جوانی، آرزوهای خود را رها کرده و جوانی شان را وقف میهن و اعتقادشان کرده بودند، تصمیم گرفته ، به جبران این همه ایثار، او نیز سهم خود را أدا کند و با یک جانباز ازدواج کند و در طول زندگی به جبران ایثارش ، خدمتگذار او باشد.
"حوریه" اکنون در آسایشگاه جانبازان کار می کند و همچنان پرستاری ایثارگران را می کند.
و در این آسایشگاه عاشق "رضا" شده است.
جوانی که در زمان جنگ، ثروت پدری و درس و دانشگاه را رها کرده و به جبهه رفته و پاهای خودش را در این راه داده
و با این شرایط سخت ، سالهای سال در آسایشگاه ، منتظر شهادت بوده....
"حوریه" بعد از مدتها انتظار، نهایتا دل به دریا می زند و خودش به رضا پیشنهاد ازدواج می دهد...
اما رضا قبل از اینکه پاسخی بدهد... پر می کشد!
و این آغاز روزهای پر تنش "حوریه" است، با دلی عاشق و شکسته!
با این کتاب، به زندگی آدمهایی سر بزنید که گاهی در شلوغی های دنیا از آنها غافل شدیم!
❤️🍃❤️
قسمتی از متن کتاب "دخیل عشق":
-باشه تو عاشق تری! با این دردی که می کشی تو بهتر مزه عشق رو می چشی؛ اما حرف رفتن رو نزن.
-حیف تو نیست به پای من پیر بشی حوری؟
-من برای رسیدن به تو پیر شدم رضا...!
قسمتی دیگر از متن کتاب"دخیل عشق":
نفس حوریه بند میآید، انگار که قلبش را از جا کنده باشند. ملافه هم ناگهان حرکتش کند و کندتر میشود.
حوریه، با تمام توانش، نفس عمیقی میکشد و از روی صندلی بلند میشود.
ملافه بیحرکت میماند و گلهایش پژمرده میشود. دختر جا میخورد، و کمی میترسد.
میخواهد ملافه را از صورت رضا کنار بکشد، اما بیشتر میترسد.
حوریه میداند که "عمران" بعضی وقتها با آن یال و کوپال و موهای سفید و بلندش، فرشته نجات او میشود.
آخرین لحظهای که کم مانده دست دختر گلهای صورتی ملافه را پرپر کند، پیرمرد پیدایش میشود و از لای در میگوید:«چیه خوابیده؟ پاشو پسر تنبل، الآن چه وقت خوابه؟» بعد چرخش را جلو میراند.
حولهاش را روی چوب رختی میاندازد و گوشه ملافه را میگیرد و میکشد. سیاهی چشمان دختر با دیدن چشمان اشک بار رضا، رنگ میبازد و از اتاق بیرون میرود.
نسیم خنکی دل رضا را به بازی میگیرد و موهایش را روی پیشانیاش میریزد. پیرمرد به صورت رضا مینگرد که همچون کودکی معصوم است.
رضا سبک شده است. انگار که خودش، بعد از چند ماه حرفش را گفته باشد.
من زنده ام
به قلم: معصومه آباد
روایتی مستند از زندگی یکی از هزاران بانوی بزرگ و باشکوه این سرزمین.
رمان جذاب و هیجان انگیز "من زنده ام" را که شروع کنید به این راحتی رهایش نخواهید کرد.
معصومه آباد ابتدا از کودکی های پرنشاط اش می گوید که هنوز جنگ در آن مداخله نکرده بود.
و نوجوانی پرهیجانش که نمی توانست نسبت به اتفاقات سرزمین اش بی تفاوت باشد.
و بعد....
اتفاقی غیر منتظره؛
"اسارت"🌾
و از آن پس شاهد قدرت و اقتدار زنان این سرزمین باشید👊
کتاب "من زنده ام" به چاپ ١۵٢ ام رسیده است
قسمتی از متن کتاب"من زنده ام":
اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان بگیریم.
با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد...
آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دست هایم را با آن ببندند.
اما برادرها دست هایشان باز بود.
به جواد گفتم:دست مردها که باز است، چرا می خواهند دستهای ما را ببندند؟!
ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:نسوان الإیرانیات أخطر من الرجال الإیرانیین!!!
(زنهای ایرانی خطرناک تر از مردان ایرانی هستند!)
و قسمتی دیگر از متن کتاب:
بلافاصله بعد از وارسی های اولیه می خواستیم همسایه های سلول مان را بشناسیم به این امید که همان همسایه های قبلی مان باشند
به دیوار ضربه زدیم؛
پانزده
بیست و هفت
یک
بیست و هشت
(سلام)
بلافاصله جواب دادند:"سلام خواهرها خوش آمدید".
دوباره ضربه زدند؛
"زن با یک دست گهواره و با دست دیگر دنیا را تکان می دهد"
همینطور که کف دستهایم را حایل سرم کرده بودم تا از شدت ضربه هایی که بر سر و صورتم می کوبید کم کنم؛
یکباره کابل را از دستش کشیدم!
و تا آنجا که قدرت داشتم به پاها و هیکل او ضربه می زدم!
باورم نمی شد؛ چقدر زورم زیاد شده بود.
او آخرین نفر بود که سلول را ترک کرد...
هنوز کابل تو دستم بود!
"یک عاشقانه آرام"
به قلم : نادر ابراهیمی
درس عاشقانه زیستن در لحظه لحظه زندگی؛ در سختی ها و رنج ها!
این کتاب بر کالبد زندگی روحی مطهر می بخشد
حکایت مرد گیلکی و دختر آذری؛ و عشقی که با رنج های انقلاب در می آمیزد اما هرگز رنگ "عادت" نمی گیرد.
🖊قلم "نادر ابراهیمی " نیاز به تعریف و توصیف ندارد.
چنان شیرین ، عشق و تاریخ و فلسفه را هم می آمیزد که طعم دلچسب آن تا مدتها بر روح انسان می ماند.
قسمتی از کتاب "یک عاشقانه آرام":
مشکل ما این است که همانقدر که ویران می کنیم ، نمی سازیم!
همانقدر که کهنه می کنیم، تازگی نمی بخشیم!
همانقدر که دور میشویم ؛ بازنمیگردیم
همانقدر که آلوده می کنیم ، پاک نمی کنیم....
قسمتی دیگر:
گیله مرد، عاقبت فاصله را در نظرگرفت و با صدای بلند گفت: آقا! من دخترتان را میخواهم.
آذری صدایش هم مثل جثهاش بود.
- ها! این را باش! عسل مرا میخواهد. کوه الماس را. همه کندوهای عسل دنیا را، یکجا میخواهد! به همین بچگی، دو سال در زندان نامردانِ ساواک بوده. میفهمی؟
- بله آقا. دو سال سخت، با شکنجه. میدانم.
- از تو خیلی سَر است؛ از هر لحاظ.
- میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.
- قَدَش، دو برابر توست.
- اما من، خودش را میخواهم، نه قَدَش را.
- قدش را چطور از خودش جدا میکنی؟
- هسته را جدا کنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ اما کسی هم هلو را به خاطر هستهاش نمیخرد.
- عجب ناکِسی هستی تو!
- دست کم حرف زدن میدانم. دبیر ادبیاتم
نامیرا
به قلم:صادق کرمیار
روایتی تأمل برانگیز از روزهای مردی بنام "عبدالله" که از همان ابتدای تصمیم کوفیان ، مخالف دعوت کردن حسین(ع) به کوفه است چرا که معتقد است اولا مسلمان نباید با مسلمان وارد جنگ شود دوما کوفیان قابل اعتماد نیستند!
نامیرا حکایت سرگردانی انسان، در تردیدهاست...
قسمتی از متن کتاب:
خواست برود.
لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
"و اما من!
هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم ، که تکلیف خود را از حسین می پرسم!
و من حسین را نه برای خلافت که برای هدایت می خواهم.
و من...
حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم..."
و رفت.....
![]() |